شعر زیر،شعر عاشقانه ای هست در قالب مثنوی از خودم:
بی وفا
لعنت به من که با همه جور و جفائیت
باز عاشق توأم و کنم با وفائیت
باز عاشق توأم و کنم با وفائیت
نفرین به تو که با همه مهر و وفائیم
هر دم ستم کنی و به ذلت کشانیم
گویم به خود که از چه هواداریش کُنی
از بهر یک نگاه، چنین زاریش کُنی
بگذر از این فسانه و بگذار این خیال
زین عشق شوم، بگذر و کمتر کن این مقال
از بهر این رهایی و سودای این فرار
هرشب هزار عهد کنم با دو صد قرار
اما چو آفتاب ،سرآرد به محفلم
شوقت برون کشاندم از کنج منزلم
روز از نو،روزی از نو و این روزگار ماست
خوبی کنیم و بد کنی و این قرار ماست
لعنت بر این زمانه که هرکس که خوب شد
بهرَش قلوب همنفسان سنگ و چوب شد