شعر زیر،شعر عاشقانه ای هست در قالب مثنوی از خودم:
به سوی من آیی
امروز گر به کِبر،ز پیشت برانیم
فردا به شَرم، آیی و سویت بخوانیم
گمنام بودی ای شده مشهور،قبلِ من
غمبار بودی ای شده مسرور،قبلِ من
جز من کسی نبود که غمخواریت کند
در پیچ و تاب حادثه ها یاریت کند
جز من کسی نگاه تو را پاسبان نبود
باغی بُدی که پیش تو یک باغبان نبود
جز من کسی نگاه خریداریت نکرد
در بازی کِرشمه کسی زاریت نکرد
من بر نیاز جلوه تو چنگ میزدم
بر چشمهای خسته تو رنگ میزدم
من نوبهار باغ خزان دیده ات شدم
من چشمه زلال لب تشنه ات شدم
من سایبان شدم به سرت نزد آفتاب
من نردبان شدم که شدی همچو ماهتاب
من ناسزا شنیدم و قربانیت شدم
من از جهان بریدم و زندانیت شدم
امروز قدر من تو ندانی و بی گمان
فردا به سَر به سوی من آئی، دوان دوان
باز امروز هوای تو گرفتارم کرد
تو شدی نقطه و افکار تو پرگارم کرد
باز امروز دلم تنگ شد و آه کشید
باز امروز دل تنگ به سوی تو دوید
باز هر خاطره ات قطره ای از اشک کشید
باز هر قطره تمنا شد و دورم پیچید
باز سیمای تو و شوق غزلخوانی من
باز غوغای تو و لحظه شیدایی من
باز از شوق تو لبریز شدن،مست شدن
باز از بهر تو آشفته یکدست شدن
باز اما تو و بی مهری و بی دردی تو
باز اما تو و رفتار پر از سردی تو
باز اما تو که یکبار نگفتی که کجاست؟
این همان عاشق دلسوخته و خسته ماست
باز یک عاشق دلتنگ سراسر احساس
باز معشوقه دلسنگ بدون احساس
باز دستی که کسی دست به سویش نگشود
باز عشقی که کسی شعر برایش نسرود
باز یک قصه پر غصه بی سَر _انجام
باز پایان پُر از بازِ بدون اتمام